خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب، طاهره طهرانی: شهر با بیلبوردهای نمایش رستم و سهراب پر شده است، عکسهای تکی از هنرپیشهها و یا پوستر اصلی که نقشهای اصلی همه کنار هم اند. ناگفته پیداست که این همه تبلیغ یعنی هزینه زیادی صرف نمایش شده، از قیمت بلیط هم که باعث اعتراض شده بود، برمیآید که قرار است این هزینهها چطور جبران بشود. محل نمایش _زمین تنیس مجموعه ورزشی انقلاب_ هم تأیید میکند که قرار است با نمایشی پر خرج و عظیم روبرو بشویم و طبعاً خبری از نزدیکی تماشاچی به بازیگر و حس نفس به نفسِ نمایش نیست.
از اینها که بگذریم، نام نمایش کافی است که کنجکاوی مان را تحریک کند. اینکه کسی برای به تصویرکشیدن یکی از جذاب ترین تراژدیهای شاهنامه دست به کار شده باشد بسیار خوب است. متن باشکوهی مثل شاهنامه که در میان متون حماسی جهان کمنظیر است، جای کار بسیاری بهخصوص در حوزه تئاتر و کارهای تصویری و نمایشی دارد و میتواند تا سالها این حوزه را تغذیه و تقویت کند. اما نمایشیکردن متنی که فردوسی مثل یک نگارگر تمام اجزایش را کنار هم و سر جای درستش چیده و به شعر درآورده، کار بسیار دشواری است. نمایشیتر کردن شاهنامه واقعاً کار سختی است، چرا که وقتی شاهنامه میخوانیم میبینیم فردوسی طوری صحنه آرایی کرده و زاویه دید و رنگ و طرح لباسها و آرایش شخصیتها و زبان بدن و دیالوگها و همه جوانب و جزئیات را در شعر گنجانده که برای به تصویر کشیدنش روی صحنه فقط یک دوربین لازم است و یک تدوینگر؛ کافی است کارگردان از روی دست او مشق کند فقط.
مرور اطلاعات بروشور نمایش، پیش از تهیه بلیطی با چنین قیمت زیادی _ یک میلیون و سیصد و پنجاه هزار تومان_ علیرغم تصور اولیه که چنین نمایشی حتماً باید یک مشاور ادبی داشته باشد _که زیر و بم شاهنامه را بداند و روایت فردوسی را با جزئیات بشناسد و نامش اعتباری برای این اثر باشد_ نشان داد این پروژه مشاور ادبی ندارد.
اما اساتید و اهالی فرهنگ و ادب در این روزگار چندان دور از دسترس هم نیستند. ابتدا اینتصور پیش میآید که شاید دستاندرکاران ایننمایش، شاهنامه را خوب خواندهاند و متن و تصویر را خوب میشناسند که برای چنین پروژه سنگینی نیازی به مشاور ادبی نداشتهاند. برای دیدن نمایش بسیار هیجان زده بودم و سعی کردم کلیپهای منتشر شده و تبلیغات را نبینم تا به تمامی، از نمایشی که داستانش جدای ارزش ملی و ادبی، برایم محبوب است لذت ببرم. غروب روز موعود به ورودی پارکینگ مجموعه انقلاب _که بخشی از فضای نمایشگاه بین المللی بود_ رسیدم و با بینظمی و عدم مدیریت فضای پارک خودرو که احتمالش هم میرفت مواجه شدم؛ و بالاخره به سختی و با اندکی تأخیر خود را به صندلیام رساندم.
***
پس از نمایش: وقتی بیرون آمدم، دستهایم کاملاً سرد بود و خبری از سرخیِ ناشی از تشویق هیجانی نبود. نتوانسته بودم هیچکدام از دستاندرکاران ایناثر را تشویق کنم و آنچه در ادامه میآید، حاصل ۱۰ درنگ در اثری با نام «نبرد رستم و سهراب» است.
درنگ اول: بدین رخش مانَد همی رخش او؟
رخش در شاهنامه یک اسب نیست، حیوان نیست حتی؛ پهلوانی است و جزئی از وجود رستم. رستم سوار هیچ اسب دیگری نمیتواند بشود و بدون حضور او ناچار پیاده به جنگ میرود، همانطور که در نبرد با اشکبوس پیاده جنگید تا سم آشفته رخش به نعل جدیدش عادت کند. در داستان رستم و سهراب هم رخش نقش مهمی دارد، اصلاً رفتن رستم به سمنگان و دیدن تهمینه در پی یافتن همین رخش است، که رستم حاضر است سمنگان را بابت یافتن او زیر و رو کند.
رخش چه رنگی است؟ و چگونه اسبی است؟ طبق توصیف فردوسی:
تنش پر نگار از کران تا کران
چو داغِ گل سرخ بر زعفران
همی رَخش خوانیم و بوراَبرَش است
به رنگ آتشی و به خوی آتش است
خواندن همین دو بیت نشان میدهد رخش اسبی سرخرنگ یا طبق تعریف دهخدا از واژه اَبرَش، سرخ و سفید و دارای خالهایی با رنگی متفاوت از رنگ اصلی است، از باقی توصیفات بیشمارِ فردوسی و تشبیه او به کوه بیستون و اژدها هم میفهمیم که رخش اسبی است با اندامی قوی که بتواند جثه درشت رستم را با همه سلاحهایش حمل کند، با خُلقی تند و دویدنی سریع که از هیاهوی نبردها و جنگ تن به تن با شیر و اژدها نمیترسد و مرکبی سزاوار برای جهان پهلوانی چون رستم است. اساساً در شاهنامه رخش نشانی برای شناختن یا درک حضور رستم است. در ماجرای هفت خان رستم وقتی او به مازندران میرسد، کیکاووس و دیگر پهلوانهای کور که در بند دیوان هستند از صدای شیهه رخش میفهمند که رستم به نجاتشان آمده:
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار
که: بر ما سرآمد بدِ روزگار!
خروشیدن رخشم آمد به گوش!
روان و دلم تازه شد زین خروش
در داستان بیژن و منیژه هم وقتی بیژن میخواهد مطمئن شود آنکه برای نجاتش آمده رستم است، منیژه را نزد او میفرستد تا بپرسد:
به دل مهربان و به تن چاره جوی
اگر تو خداوندِ رخشی بگوی!
و رستم جواب میدهد:
بگویش که آری، خداوندِ رخش
تو را داد یزدانِ فریاد بخش
در همین داستان نیز در نبرد دوم وقتی سهراب نشانیهای پدر را در رستم میبیند و به هومان میگوید که من شرمم میآید که با این مرد نبرد کنم، او جواب میدهد:
بدو گفت هومان که: در کارزار
رسیده است رستم به من چند بار
بدین رخش مانَد همی رخش او
ولیکن ندارد پِی و پخش او!
اما در این نمایش تماشاچی گویی باید بپذیرد که اسب رستم، اسبی سیاه یا قهوهای تیره است _کوچک و سر به زیر و رام و آرام_ که تا مهتر افسارش را نکشد از جا نمیجنبد، دویدن پیشکش!
درنگ دوم: رستم پسر دستان است
در شاهنامه نام افراد را با نام پدرشان همزمان میآورند، گیو گودرز یعنی گیو پسر گودرز. طوس نوذر یعنی طوس پسر نوذر؛ به همین ترتیب رستمِ دستان یعنی رستم پسرِ دستان. طبق متن شاهنامه دستان نام دیگر زال است، نامی که سیمرغ روی او گذاشته و وقتی سام در جستجوی فرزند پای کوه میرود و سیمرغ میآید تا زال را نزد پدرش ببرد اینطور جواب میگیرد:
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سیر آمده استی همانا ز جفت؟
پس رستمِ زال یا رستمِ دستان هر دو یک معنی میدهند، و دستان نام یا لقب رستم نیست. او القاب دیگری مثل تاجبخش یا جهان پهلوان دارد، در نمایش اما بارها رستم را دستان صدا میکنند، و نه حتی پورِ دستان!
درنگ سوم: کلاه خود آهنی یا کلاه دو شاخ دیو سپید؟
فردوسی نمایشنامه نویس دقیقی است، منطق داستان را رعایت میکند و جزئیات را نشان میدهد. پس وقتی که رستم به نبرد سهراب میرود فراموش نمیکند که بگوید کلاه دو شاخ دیو سپید بر سرش نیست! که اگر بود سهراب با نگاه اول او را میشناخت و نیازی به پرسیدن از هجیر و دیگران هم نبود:
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان،
بیامد بر آن دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
این اشتباه رایجی است از زمان مینیاتورها و نقاشیهای قهوه خانهای تا امروز، که گویی رستم همان یک دست لباس و همان یک کلاه را داشته است، دیدن پهلوان در جامه آرمانی یا مشهورش. اما در چنین اثری انتظار میرود کارگردان _نه بیشتر که لااقل به اندازه خودِ فردوسی که دارد از روی شاهنامه اش میخواند_ حواسش به جزئیات و منطق داستان باشد.
اینجا این سوال پیش میآید که آیا این تنها باری است که رستم با تغییر لباس شناخته نمیشود؟ سهراب که هرگز پدر را واقعاً ندیده بوده و فقط شهرت رستم و نشانیها که مادرش گفته بوده را شنیده است. در داستان بیژن و منیژه، پیران _پهلوان و وزیر خردمند افراسیاب_ که بارها در جنگها با رستم روبرو شده است، او را در لباس و جامه بازرگانان نمیشناسد، حتی وقتی رستم خودش جامی پر از گوهر را به دستش میدهد! پس رستم در این نبرد عامدانه نشانههای ظاهری همیشگی خود به کناری میگذارد. چیزی که در نمایش و طبعاً در پوسترها و بیلبوردها رعایت نشده بود.
درنگ چهارم: ازدواج با تهمینه، جشن و ساز و آواز و آتشبازی؟
ایننمایش اگر سه یا چهار دهه پیشتر اجرا میشد، این اشتباه قابل اغماض بود؛ چرا که در نسخههای شاهنامه پیش از تصحیح دکتر خالقی مطلق، ابیاتی الحاقی در داستان است که بعد از ورود پنهانی تهمینه به خوابگاه رستم در کاخ شاه سمنگان و ابراز مهرش به او، پدرش موبَد خبر میکند و به آئین ازدواج او را به عقد رستم در میآورد. که همان وقت هم سستی این ابیات از منطق داستانی آشکار میشود. اگر تهمینه اینطور آشکارا و با جشنی مفصل به همسری رستم درآمده بود چرا با او به سیستان نیامد؟ چرا شاه سمنگان فرصت افتخار به چنین دامادی را از دست بدهد؟ و از همه مهمتر وقتی همه میدانند همسر یک شبۀ تهمینه کیست، چرا سهراب خشمگین نزد مادر میآید و با تهدید به کشتن از او نام و نشانهای پدر را میجوید؟ و چرا تهمینه او را هشدار میدهد که مبادا کسی خبردار بشود؟ و چرا ژنده رزم برادرش را با سهراب میفرستد که پدر را به پسر باز شناساند؟
طبق شاهنامه فردوسی، تهمینه پنهانی و در تاریکی با نور یک شمع به بالین رستم میآید و ابراز عشق میکند، او زندگی خودش را برای این یک شب و داشتن فرزندی از پهلوانی که از شنیدن داستانهای دلاوریهایش عاشقش شده تاوان میدهد. همانطور که فردوسی جا به جا در داستان میگوید:
همه تلخی از بهر بیشی بُوَد
مبادا که با آز خویشی بود
بُن مایه تمنایِ تهمینه از رستم آز است، ربودن مرکب پهلوان برای گرفتن یک فرزند از او.
درنگ پنجم: تهمینه، راستی یا دروغ؟
در منطق روایت فردوسی از این داستان نکات ظریفی وجود دارد، مثل اینکه در تمام طول ماجرا افراد حقیقت را به دلایلی کتمان میکنند. یکی از جاهایی که حقیقت عامدانه و آگاهانه پنهان شده و دروغ به جای آن نشسته در رابطه تهمینه و رستم پس از تولد سهراب است. رستم _در پاسخ هرکس که این پهلوان نوخاسته تورانی را به سام نریمان مانند میکند_ آشکارا میگوید:
من از دختِ شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
فرستادهام زرّ و گوهر بسی
سویِ مادرِ او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی بر نیاید که گردد بلند
پیداست که در این نامه نگاریها و هدیه فرستادنها تهمینه به رستم درباره رشد سهراب، قد کشیدن، بزرگ شدن و آهنگ تیر و شمشیر کردنش چیزی نگفته، با این اندیشه که مبادا پدر پسر را نزد خود بخواند و او تنها بماند؛ بدون فکر به اینکه این دروغگویی و پنهانکاری چه عواقبی ممکن است داشته باشد. اما در نمایش تهمینه زنی خردمند و صلح طلب و مهرجو است و از گفتارش چنین بر میآید که تنها مهربان بودن و عاشق بودن میتواند همه چیز را درست کند! شاید اگر مشاوری ادبی در کنار این تیم حضور داشت میتوانست این نکات ظریف را به شیوه درست و آراسته در نمایش به تصویر بکشد.
درنگ ششم: گردآفرید و سهراب، نیرنگ به دشمن
بالاتر گفته شد که طبق شاهنامه در این داستان افراد حقیقت را به دلایلی کتمان میکنند. از همین جمله است نبرد سهراب با گردآفرید. البته اینجا دو نکته است، نخست اینکه گردآفرید وقتی به نبرد با سهراب بیرون میآید که هجیر به دست او اسیر شده و سهراب نمیداند که حریفش دختر است، گمان میکند پهلوانی دیگر از دژ سپید به میدان آمده و اتفاقاً اینجا گردآفرید است که ابتدا رجز میخواند و هماورد میطلبد:
زنی بود بر سان گُردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گرد آفرید
که چون او نیامد ز مادر پدید
بپوشید دِرعِ سواران جنگ
ندید اندر آن کار جای درنگ
نهان گرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگِ رومی گره
فرود آمد از دز به گردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعدِ خروشان یکی وَیله کرد:
که گردان کُدامند و جنگاوران
دلیران و کارآزموده سران؟
چطور است که در هنگام رجز خواندن سهراب با شنیدن صدای او نمیفهمد حریفش دختر است؟ یکبار دیگر که ابیات بالا را مرور کنیم میشود دریافت که گردآفرید همانطور که دلاور و جنگجوست، صدایی رسا و بلند دارد که از شنیدنش نمیتوان فهمید صاحب صدا زن است یا مرد. چیزی که در نمایش توی ذوق میزد و صدای پردیس احمدیه برای چنین موقعیت نمایشی ای مناسب نبود.
نکته دوم اما گفتگوی گردآفرید است با سهراب، سهراب وقتی سر و موی او را میبیند:
رها شد ز بند زره موی او
درخشان چو خورشید شد روی او
بدانست سهراب کاو دختر است
سر و موی او از در افسر است
تعجب میکند که چگونه است که دختری از ایرانیان اینطور به جنگ آمده است، پس مردانشان چطور میجنگند؟ و او را با کمند میگیرد و از او میپرسد:
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی؟
گردآفرید میفهمد حالا که در نبرد از پس این جوان بر نمیآید، میتوان او را با نیرنگ پشت درهای دژ نگهداشت. پس به او میگوید حالا سپاهت دیدهاند که تو داشتی با دختری نبرد میکردی و اسیر کردن من افتخاری برای تو نیست. پس:
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
حالا بیا با هم قراری بگذاریم:
کنون لشگر و دز به فرمان توست
نباید گهِ آشتی جنگ جُست
دز و گنج و دزبان سراسر توراست
چو آیی بران ساز دل کِت هواست
اینجاست که سهراب به او دل میبازد:
ز گفتار او مبتلا شد دلش
برافروخت، گنج بلا شد دلش
سرانجام گردآفرید با این نیرنگ میتواند از دست سهراب رها شود و به دژ برگردد. بعد از بالای باره دز به او میگوید که: ترکان ز ایران نیابند جفت! و به این ترتیب سهراب پشت در باقی میماند و گژدهم و گردآفرید فرصت پیدا میکنند شبانه از راه بیراه و تونلهای زیر دژ خارج شوند و فردا که سهراب به قلعه حمله میکند با دژ خالی مواجه میشود.
اما در نمایش، سهراب وقتی گردآفرید را به بند کشیده، در بازیِ بین کمندها سیر تا پیاز ماجرای آمدنش به ایران و جستجوی پدرش را برای دختر دربند تعریف میکند! اساساً اگر ایرانیان میدانستند که این پهلوان نوجوانِ تورانیِ به میدان آمده پسرِ رستم جهان پهلوان ایران است، آیا داستان آنطور و به فرجام تراژیک و غمناک به پایان میرسید؟
درنگ هفتم: گودرز، پهلوان و وزیر خردمند ایران کجاست؟
در شاهنامه، نقش گودرز کشواد در دربار کیکاووس و کیخسرو بسیار پررنگ است. پهلوان و وزیر کیکاووس که عقل منفصل اوست، و هر جا تندی میکند او را با زبان به راه میآورد، به همین ترتیب در میان جهان پهلوان تاجبخش و شاه نادان کمخرد نیز نقش واسطه را دارد و هر دو را با مهارت سخنوری و خرد پخته خود آرام میکند و به همکاری وا میدارد. مشخصاً در داستان رستم و سهراب وقتی رستم دیر به دربار کاووس میآید و شاه خشمگین به طوس دستور میدهد برود و رستم را زنده بر دار کند، وقتی رستم خشمگین طوس را از خود میراند و از دربار خارج میشود؛ این گودرز است که به خواهش پهلوانان و درباریان با شاه صحبت میکند:
به گودرز گفتند کاین کار توست
شکسته، به دست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
مگر بخت ما زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه شو،
سخن یاد کن سر به سر نو به نو
سخنهای درخور فراز آوری،
مگر بخت گم بوده بازآوری
گودرز اول با کیکاووس سخن میگوید و میداند این شاه تندخوی کمخرد را چطور آرام کند:
به کاووس کی گفت: رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد؟
چون او رفت و آمد سپاهی بزرگ
ابا پهلوانی به کردار گرگ،
که داری که با او به روز نبرد
شود برفشاند بر او تیره گرد؟
کسی را که جنگی چو رستم بود
برانَد، خِرَد در سرش کم بود!
اجمالاً به کاووس میگوید که بنا بر آنچه گژدهم گفته، به جز رستم هیچکس را نداری که با این جوان تورانی به میدان برود، و حالا تو او را رنجاندی و از دربار راندی؟ کیکاووس آرام میشود و از او میخواهد که رستم را برگرداند. بعد گودرز در پی رستم میتازد و با او صحبت میکند:
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر بازِ پیمان شود
تهمتن گر آزرده باشد ز شاه
مر ایرانیان را نباشد گناه،
هم او زین سخنها پشیمان شده است
ز تندی بخاید همی پشت دست
رستم باز هم خشمگین و رنجیده از بازگشت سر باز میزند و گودرز خردمندانه گوشزد میکند:
ز گفتار چون سرد گشت انجمن
چنین گفت گودرز با پیلتن:
که شهر و دلیران لشگر، گُمان
به دیگر سخنها برند این زمان
کز این ترک، ترسنده شد سرفراز
همی گوید این گفته هرکس به راز
از آشفتنِ شاه و پیگار اوی
ندیدم به درگاه بر گفتوگوی
ز سهراب ترک ست یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن!
چنین بَرشده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان!
با این سخن که مبادا درباریان و مردم گمان برند این پشت به شاه کردن از ترس این پهلوان تورانی است و آوازه و نام بلند رستم خدشه دار شود، او را مجاب میکند تا به بارگاه بازگردد و به این ترتیب هر دو را آرام میکند تا برابر سپاه مهاجم متحد بمانند.
در نمایش اما هیچ خبری از گودرز و گیو این گفتگوهای مهم و تأثیرگذار که نوع نگرش در دربار ایران به جنگ رستم و سهراب را مشخص میکند نیست، به جای آن بخشی مفصل به رقابت و حسادت بین طوس با رستم پرداخته شده که هیچ منطق و لزومی ندارد و در درنگ بعدی به آن پرداخته میشود.
درنگ هشتم: رقابت پهلوانان ایران همیشه بر سر دوم بودن است
در سراسر بخش پهلوانی شاهنامه، هیچوقت بین پهلوانان ایران رقابتی با رستم شکل نمیگیرد. او جهان پهلوان است و همیشه با فاصله از بقیه پهلوانان اولین و نامدارترین پهلوان ایران. اگر رقابتی هست، همیشه بر سر دوم بودن است؛ گاهی گیو و گاهی طوس بعد از رستم دومین پهلوان شمرده میشوند. حسادتی هم نیست؛ چرا که علیرغم جایگاه او نزد شاه، تواناییهای ویژه او و مسئولیتهایی که دارد و سختیهایی که در نبردها میکشد، کسی را ترغیب نمیکند که جای او باشد. در صحنه ورود رستم به بارگاه کاووس که در بند قبلی به آن اشاره شد، وقتی کیکاووس خشمگین میشود و اول به گیو دستور میدهد رستم را که دیر کرده است بگیرد و زنده بر دار بکشد. وقتی گیو از این خشم نابجا حیران میماند، به طوس میگوید هر دو را ببرد و به دار بکشد، و طوس بیچاره نه از روی رقابت، بلکه برای خارج کردن رستم از دید کاووس و فرونشاندن شعله خشمِ او، بر میخیزد تا دست رستم را بگیرد و بیرون ببرد:
بفرمود پس طوس را شهریار
که: رو هر دو را زنده بَرکن به دار!
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
_بدو مانده پرخاشجویان، شگفت_
که از پیش کاووس بیرون بَرَد،
مگر کاندر آن تندی افسون برد
که رستم خشمگین از برخورد کاووس شاه، قبل از اینکه طوس بتواند دست او را بگیرد:
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندرآمد به سر
برو کرد رستم به تندی گذر
به در شد به خشم، اندرآمد به رخش
منم – گفت – شیراوژنِ تاج بخش!
چه خشم آورد؟ شاه کاووس کیست؟
چرا دست یازد به من؟ طوس کیست؟
زمین بنده و رخش گاه من ست
نگین گرز و مغفر کلاه من است!
سر نیزه و تیغ یار من اند
دو بازوی و دل شهریار من اند
که آزاد زادم نه من بندهام
یکی بندهی آفرینندهام!
رستم پس از راندن طوس و جوابهای تند به کاووس دادن از دربار بیرون میآید، که بعد گودرز شاه را آرام میکند و رستم را برمیگرداند.
در نمایش اما بخشی به داستان افزوده شده که هیچ تناسبی با شاهنامه و روایت فردوسی ندارد. گویی طوس که به رستم حسادت میکند و در سودای گرفتن جایگاه اوست، برای عزیز کردن خود نزد کاووس شاه وقتی رستم دیر میرسد، راهی برای شکنجه و مجازات رستم طراحی کرده و با یک گاو آهنین که دریچهای در کنار دارد و بوقی به جای دهان و بر گردونهای سوار شده، پیش کاووس میآید که رستم را بگیریم و در این گاو بیاندازیم و زیرش آتش بیافروزیم و میخ در چشمش فرو کنیم و دهانش به دهان بوق بدوزیم تا وقتی از درد سوختن فریاد میکشد، صدای ماغ کشیدن گاو از دهان گاو آهنین شنیده شود! اینکه این ایده بیمارگونه _که بیشتر یادآور شکنجههای خلفای بنی عباس است_ از کجا وارد داستانِ نمایش شده و چرا این همه به آن پرداخته شده بحثی دیگر است، اما بعد از این بخش و با رسیدن رستم (بدون گیو) یک بخش مفصل دعوای لفظی و بعد کشتی گرفتن رستم و طوس و بیان حسادت و رقابت آن دو روی صحنه اجرا میشود؛ که ناگفته پیداست این داستان از بُن دروغ و اشتباه است و اصلاً در متن شاهنامه چنین شائبهای هم به ذهن پهلوانی مثل طوس نمیرسد و هیچگاه مطرح نمیشود.
درنگ نهم: هجیر و نیرنگ، یا سوگند دروغ؟
وقتی سهراب هجیر را اسیر کرده و آرایش سپاه ایران را میبیند، او را به بلندی میآورد تا یکی یکی درفشهای سپاه ایران را ببیند و بگوید که هر درفش مال کدام پهلوان است. سهراب به هر صورت در جستجوی پدر است، بی آنکه هدف از این گشتن را برای کسی آشکار کند؛ در این بین هم مدام از سراپرده سبز و درفش اژدها پیکر رستم میپرسد، و هُجیر عامدانه و با نیرنگ هویت رستم را پنهان میکند. هرچه سهراب اصرار میکند، هجیر وانمود میکند یادش نمیآید و وقتی این پهلوان به دربار کیکاووس آمده او در پایتخت نبوده و او را ندیده است. دلیل این کتمان هویت را در گفتگوی درخشان درونی هجیر میخوانیم:
به دل گفت ناکار دیده هجیر
که گر من نشان گوِ شیرگیر،
بگویم بدین ترکِ با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این باره ی پیلتن
بدین کتف و نیروی و این یال او
شود کشته رستم به چنگال او
به ایران نباشد کسی کینه خواه
بگیرد سرِ تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مُردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کُشته بر دست اوی
نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین،
همه پهلوانانِ با آفرین،
نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبَد پاک یاد،
که چون برکَنند از چمن بیخِ سرو
سزد گر گیا را نبوید تذرو!
او فکر میکند این جوان تنها کسی است که میتواند رستم را از بین ببرد، پس بهتر است او را نشناسد و عزم جنگ با او را نکند تا مبادا آسیبی به رستم برسد. در این میانه جان خودش برایش مهم نیست، و میگوید که من اگر نباشم و پدرم گودرز و هفتاد برادر پهلوان و باقی پهلوانان هم نباشند، همین که رستم در ایران باقی و زنده است، کسی نمیتواند ایران را بگیرد و کاووس را سرنگون کند.
در شاهنامه سوگند خوردن و پیمان بستن امری اخلاقی و مهم است و شکستن پیمان و دروغ گفتن امری مذموم و ناپسند. اما در میانه جنگ نیرنگ به کار بردن موجب ننگ نیست، همانطور که گژدهم بعد از نیرنگ گردآفرید به سهراب وقتی او خود را به درون دژ میکشد میگوید:
بدو گفت گژدهم کای شیرزن!
پر از غم بُد از تو دلِ انجمن
که هم رزم جُستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
در نمایش اما به جای تاکید بر ایراندوستی هجیر که در آن ابیات نهفته هستند، وقتی که سهراب نشانههای مادر از رستم را میبیند و درباره نقش درفشها از هجیر میپرسد، هجیر به دلایلی که گفته شد، حقیقت را کتمان میکند، و سهراب او را آزاد میکند و ازش میخواهد که در میدان نبرد سعی کند روبروی او پیدایش نشود.
درنگ دهم: آشفتگی زبان و برداشتهای شخصی؛ تقابل با روایت منطقی و محکم فردوسی
گفتگوی سهراب با گردآفرید و دل باختن پهلوان نوجوان به دختر دلیر ایرانی، ماجرایی است کوتاه در میانه نبرد. نه بزنگاه مهمی است و نه نقشی در ادامه داستان دارد و نه کسی در ادامه داستان از این ماجرا مطلع میشود؛ ولی در نمایش میبینیم که رستم موقع مویه کردن و گفتوگو با اکومن، به دلباختگی سهراب و گردآفرید اشاره میکند و میگوید پسر من با این دختر خوشبخت میشد!
این یک نمونه از پرداخت اشتباه داستانی است، که اصلش چنین محکم با دیالوگهایی دقیق و به جاست. در سراسر نمایش ناهماهنگی منطقی و زبانی آزاردهنده است، جایی دیالوگها برگرفته از ابیات شاهنامه هستند و با لعاب زبان فاخر و کهن و آهنگین آن؛ و جایی دیگر زبان امروزی و واژههای نامتناسب نظیر انگل اجتماع در گفتگوها شنیده میشود! این پریشانی زبانی و اعمال نظریات شخصی نظیر آنچه از ابتدای نمایش مدام تکرار میشود _کشته شدن سهراب از سر وطندوستی_ برداشتی است دور از آنچه در منطق داستانی شاهنامه و از زبان فردوسی میخوانیم. به هم ریختگی منطق روایی در نمایشِ اجرا شده، ناشی از آشنایی نداشتن و نخواندن و نفهمیدن لایههای مختلف داستان شاهنامه است و نقص نداشتن مشاور ادبی را برای چنین اثری با این همه هزینه و این سطح از تبلیغات آشکارتر میکند.
در شاهنامه بُنمایه داستان رستم و سهراب آز است، حتی شبیه دیگر تراژدیها، تنها سرنوشت نیست که مرگ سهراب را رقم میزند. این موضوع با داستانهای قبلی (رستم و هفت گُردان که داستان اهمیتِ نام برای پهلوان است) و داستان بعدی (سیاوش) تقویت میشود، چنانچه فردوسی در ابتدای داستان سیاوش این بیت را میآورد:
سخن چون برابر شود با خِرَد
روانِ سراینده رامش برد
فردوسی آشکارا میگوید در این داستان برخلاف داستان قبلی _کشته شدن پسر به دست پدر از روی آز_ که با خرد جور نمیشود، همه چیز منطقی است و متناسب با خرد.
در بین پژوهشگران شاهنامه، کسانی به کشتن آگاهانه سهراب به دست رستم از سر وطندوستی اشاره میکنند؛ از جمله مرحوم مصطفی رحیمی در کتاب تراژدی قدرت در شاهنامه، و مرحوم علیرضا شجاع پور در شعر رستم و سهراب، که به گفته مرحوم دکتر محمد جعفر محجوب رفوی تنها سوراخِ شاهنامه است. این برداشتی است از لایههای زیرین این داستان که با بررسی روایت فردوسی به دست میآید، و نه امری آشکار و عیان. هرچند این نظر نیز قبلاً در کنسرت نمایش سی که در سعدآباد با خوانندگی همایون شجریان اجرا شد، به تصویر کشیده شده بود.
به جز آنچه در بالا و از نظر محتوایی مطرح شد، ناهماهنگیها و ایرادات اجرایی برگزاری تجربه این نمایش را برای مخاطب ناخوشایند میکرد. برگزاری نمایش در فضای باز و با این همه دوری از تماشاچی، بهتر بود با گذاشتن تلویزیونهای بزرگ برای نمایش بهتر صحنه همراه میبود، به خصوص که فضای باز این امکان را به طراحان و برگزار کنندگان میداد. شاید _بدون در نظر گرفتن تم موسیقی و متن ترانه_ بتوان گفت خوانندگی علی زند وکیلی در نقش سیرنگ (که گویی بازآفرینی زال است) در میانه نمایش نکته مثبتی بود که تماشاگران را به شوق میآورد.